حيف آيدم ز حلقه زرين كه اين نگين
ناچيز و خوارمايه و بي قدر و بي بهاست
شايان دست مردم گوهرشناس نيست
در زير پا فكن كه بر انگشتري خطاست
هر سنگ بد گهر ، نه سزاوار زينت است
با زرّ سرخ ، سنگ سيه را چه نسبت است ؟
گفتم به خشم زرگر ظاهرپرست را :
كاي خواجه ! لعل نيز ز آغوش سنگ خاست
زآن رو گرانبهاست كه همتاي آن كم است
آري هرآنچه نيست فراوان گرانبهاست
وين سنگريزه اي كه فراچنگ من بود
خوارش مبين كه لعل گران سنگ من بود
روزي به كوهپايه ، من و سرو ناز من
بوديم ره سپر ، به خم كوچه باغ ها
اين سو روان به شادي و آن سو دوان به شوق
لبريز كرده از مي عشرت اياغ ها
ناگاه چون پري زدگان ، آن پري فتاد
وز درد پا ، ز پويه و بازيگري فتاد
آسيمه سر ، دويدم و در بر گرفتمش
كز دست رفت طاقتم از درد پاي او
بر پاي نازنين چو نكو بنگريستم
آگه شدم ، ز حادثه جانگزاي او
دريافتم كه پنجه آن ماه ، رنجه است
وز سنگ ريزه اي بت من در شكنجه است...
رهي معيري . شهريورماه 1329
نظرات شما عزیزان: